پارساپارسا، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 16 روز سن داره

پارسا عشق مامان و بابا

خاطرات این چند روز

سلام گلکم ....یه چند روزی هست که فرصت ثبت خاطراتتو نداشتم  تو این مدت همش دعوت بودیم ومن هم دیگه خیلی کم خونه میرفتم واکثرا خونه باباجون بودیم..حسابی بهت خوش گذشت وجونم برات بگه کلی شیطنت کردی وبعضی وقتا هم حسابی دعوا میشدی             یه روزم از بس گفتی کفش بابایی میخوام مجبورم کردی برم و واست کفش بخرم اما نه  کفش بابایی ...کفش نینی  راستی امروز تولد خاله مهنازه.......از همین جا بهش تبریک میگم وبراش آرزوی سالهای سال شادی وخوشبختی در کنار عمو مهدی وسینا وکیمیای نازم را دارم ...
27 مرداد 1390

چند عکس دیگه از گل پسرم

سلام مامانی ..امروز باز میخوام چند عکس دیگه که تازگی ازت گرفتمو به آلبوم عکسای وبلاگت اضافه کنم ..امیدوارم خطره زیبایی باشه برای بزرگیت این عکسو دیروز وقتی از آرایشگاه برگشتین ازتون گرفتم کلی ذوق کرده بودین که خوشگل شدین این عکسم ادامه همون ذوق کردنتونه این عکسو بابایی ازت گرفته وقتی در حال ارتکاب جرم بودی این عکس مربوط به عاشورای پارساله وتو حاضر شده بودی که بری هیئتا رو ببینی توی این عکس هم از دست بابایی عصبانی بودی وباهاش قهر کردی ...
17 مرداد 1390

مهربونی پارسا

ماه رمضان هم اومدوما دوباره مهمان خدا شدیم .ای کاش بتونیم توی این ماه دلهامونو مهربون تر از همیشه بکنیم ...انشاالله دیروز یه نیم ساعتی مونده بود به افطار من وپارسا تو خونه تنها بودیم ومن واقعا گشنه بودم پارسا جونم هم پرانرژی مدام حرف میزد جوریکه دیگه من سرگیجه گرفته بودم آخرش مجبورشدم بهش گفتم مامانی خیلی گشنست نمیتونم حرف بزنم اونوقت پارسایی خیلی مهربون شد وگفت خوب برو غذا بخور... بهش گفتم آخه تا آقا الله اکبر نکنه من نمیتونم غذا بخورم ...یهو دیدم دوید ورفت جانمازو پهن کرد وگفت ..مامانی یه لحظه واستا من الان الله اکبر میکنم اونوقت تو سریع برو غذا بخور منم دیگه از شدت این عشق وعلاقه وارفتم... این...
17 مرداد 1390

در دل با خدا

  گفتم: خدایا از همه دلگیرم، گفت: حتی از من؟ گفتم: خدایا دلم را ربودند، گفت: پیش از من؟ گفتم: خدایا چقدر دوری، گفت: تو یا من؟ گفتم: خدایا تنهاترینم، گفت: پس من؟ گفتم: خدایا کمک خواستم، گفت: از غیر من؟ گفتم: خدایا دوستت دارم، گفت: بیش از من؟ کوله‌بارم بر دوش، سفری باید رفت، سفری بی‌همراه، گم شدن تا ته تنهایی محض، یار تنهایی من با من گفت: هر کجا لرزیدی، از سفرترسیدی، تو بگو، از ته دل، من خدا را دارم ...   شاید این چند سحر فرصت آخر باشد که به مقصد برسیم!       ...
16 مرداد 1390

پارسا ودوچرخه اش

چند وقت پیش توی یه پیاده روی خانوادگی قرعه کشی میکردن واز شانس پارساجون بلیط ما برنده شده واین شد که با بابایی تصمیم گرفتیم این دوچرخه رو واسه گل پسرمون بخریم .وآقا پارسا هم خیلی زود تونست رکاب زدن رو یاد بگیره وحالا عشقش شده این دوچرخه.....               ...
13 مرداد 1390